دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

حال و هوای دیانا جونی تو آخرین روزهای پنج ماهگی

اول از همه خدا رو شکر به خاطر داشتنت.و از اینکه ما رو قابل دونست و فرشته ای مثل تو رو به ما داد.امیدوارم قدر دان نعماتش باشیم.   خانوم گل من هر روز حوالی ساعت 10.30 بیدار میشه و با آواز خوندن و نوازشاش مامانی رو هم بیدار میکنه.فدای اون دستای مهربون و کوچولوت بشه مامان.نمیدونی وقتی چشم باز میکنم و لبخند قشنگت رو میبینم چه انرژی اول صبح میگیرم.تو جات یکم شیر میخوری تا صبحونت رو آماده کنم آخه گلم این رو زا بنا به دستور خاله معصومه بهت سنگکک آسیاب شده میدم که خیلی دوست داری. خیلی بلا شدی نمیذاری به کارام برسم.همش غلت میزنی و ازاینکه رو شکم موندی و خسته شدی اعتراض میکنی.   عزیزم خیلی بابایی شدی....
30 خرداد 1392

دلنوشته هایی برای دخترم.

سلام مامانی الان که اینارو برات مینویسم ساعت 2:10 است.یکم دلم گرفته. میدونی پارسال این موقع ها تو دلم بودی اون موقع فقط دلم میخواست روزها زود زود تموم شن و بیای پیشم.وای نمیدونی چه روزهایی بود.چه عذابهایی کشیدم.اما الان تو بغلمی و با لبخندهای شیرینت تمام اون روزهای سخت رو جبران میکنی.هر روز مطمئن میشم که تو خلق شدی تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی.چقدر دلتنگ این روزهای شیرین خواهم شد!!!!!!!بعضی وقتها دلم میخواد زمان بایسته تا بتونم بهترین استفاده رو از این روزهای شیرین و تکرار نشدنی بکنم.عزیزترینم نمیدونم تو این مدت مامان خوبی بودم یا نه اما اینو خوب میدونم که عاشقتم.حتی یه لحظه هم نمیتونم دوریت رو تحمل کنم.لحظه به لحظه خدارو ب...
29 خرداد 1392

دختر گلم مریض شده

  سلام مامانی ببخشید که مامان بدی بودم و تو مریض شدی.      انشاالله این اولین و آخرین بار نوشتن خاطره بد مریض شدنت باشه.امروز(19-3-92)صبح یکم دماغت گرفته بود آخه دیشب بابایی ندونسته و تو خواب پتوی تو رو روی خودش کشیده بود.منم تو دماغت قطره ریختم و یکم شربت دادم.عصر خاله مامانی قرار بود از کربلا بیان و ماهم به اصرار خاله معصومه رفتیم فرودگاه که کاش نمیرفتم.یکم سرد بود واسه همین باباجون تو رو تو ماشین نگهت داشت.بعد شام یکم بی تابی کردی و مجبور شدیم زود برگردیم.به زور خوابوندمت اما چون دماغت میگرفت و نمیتونستی نفس بکشی با گریه از خواب بیدار شدی انقد گریه کردی که تا حالا اونجوری ندیده بودیمت.منم با گریه تو گریه ...
26 خرداد 1392

روز چهارم و روز بازگشت

عزیزم اینجا شهرداری بهشهره       این بچه آهو تازه متولد شده بود دخترم.تو هم آهوی منی عسیسسسسسسمممم         اینم از روز آخر       فدات بشم مامانی انقد خسته بودی از ساعت 8 شب تو ماشین خوابیدی تا فرداش     دوست دارم دخملم امیدوارم بهت خوش گذشته باشه!!!!!تا سفرنامه بعدی ...
23 خرداد 1392

غلتیدن دیانا

سلام نفسم.این خاطره رو باید قبل مسافرت مینوشتم.اما یادم رفته بود.امروز صبح (9-3-92)داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم که صدای اعتراضت تمام خونه رو پر کرده بود.از اونجا مدام باهات حرف میزدم اما تو راضی نبودی و میدونستم که این صداها یعنی بغلم کن.تا قبل امروز خودت نصفه به هر طرف می غلتیدی و با کمک ما رو شکم میخوابیدی.اما امروز اومدم دیدم خودت رو شکم افتادی رفتی زیر مبل گیر کردی و اعتراضت برای همینه.نمیدونی چه ذوقی کرده بودم.         اول زنگ زدم به بابایی خبر دادم بعدشم مامان جون.خدایا شکرت.دخترم داره روز به روز بزرگتر میشه.              ...
23 خرداد 1392

روز دوم مسافرت

دیانا گلی تو لاهیجان تپه شیطان         روز سوم باغ هلو در بهشهر آخه تو خودت هلوییییییییییییییییییییی دیگه دیانا و گلای درخت انار آخه تو لای گندما رفتی چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جوجه اردک زبون بسته قربونت برم با دیدن ارکها چه ذوقی کرده بودی دوس داشتم میتونستی دنبالشون کنی   ...
20 خرداد 1392

سفرنامه خرداد 92

سلام عشقم.خوبی مامانی؟دختر گلم امروز میخوام خاطرات چند روز تعطیلی خرداد ماه رو یادگاری برات بنویسم.این اولین مسافرت طولانی شماست.بعد از ظهر روز سیزدهم از خونه با ماشین باباجون راه افتادیم.مثل همیشه اصلا تو راه اذیت نکردی.عصر رسیدیم جاده حیران.از شانس ما یکم بارون اومد.بعدش تونستیم پیاده شیم و عکس بگیریم.شبم خونه خاله فاطمه مامان خاله راشین بودیم.خیلی خوش گذشت.همه عکسا رو تو ادامه مطلب یکجا میبینی.و میبینی که چه شیرین کاریهایی میکردی.از خوردن بلال گرفته تا خفه کردن جووجه اردک بیچاره.اینجا فقط یادداشت هارو بخون.فرداش راهی بهشهر شدیم.دو روزهم اونجا موندیم خیلی بهت خوش گذشت وای دیانا باباجون جوجه اردکو نشونت میداد و تو چشم زبون بسته رو در ...
20 خرداد 1392

دیانا در جشن دومین سالگرد ازدواج مامان وبابا

  هستی من امروز(26-11-91) دومین سالگرد ازدواج ماست. در ضمن امسال ولنتاین هم به دلیل اینکه سال کبیسه هستش افتاده امروز.و قرار منو بابایی دوتا مناسبت رو با هم یکجا جشن بگیریم.   عصر خونه تنها بودیم و داشتم آماده میشدم که یهو در زدن.مامان جون و بابا جون اومدن دیدنمون کادمون رو دادن و رفتن.بعد رفتن اونا حاضر شدیم بریم بیرون که دوباره در زدن.دیدم مامان فاطمه با عمه ای کیک خریدنو دسته گل و اومدن برای تبریک.از سورپرایزشون خیلی خوشحال شدیم.شب هم موندن خونمون تا با تو بیشتر بازی کنن.آخه ناز گلم نمیتونه کسی به این زودی ازت سیر بشه بس که شیرینی و اینگونه بود که با حضورت قشنگترین روز زندگیمون رو چندین برابر زیباتر...
13 خرداد 1392